در جست‌وجوی هسته‌ی مفقود مارکسیسم/مایکل لِبوویتز،برگردان: نیکو پورورزان

 

 

مارکس پیش از هر چیزی یک انقلابی بود.  فردریک انگلس در مراسم خاک سپاری مارکس یادآوری نمود که "مأموریت واقعی اش در زنده گی یاریگری در امر سرنگون ساختن جامعه سرمایه داری و اشکال حاکمیت برآمده از این نظام به هر شکل ممکن، و یاری رساندی به پروژه‌ی رهایی پرولتاریای عصر حاضر بوده است."[1]  سوال، اما، این است که آیا عین همین نکته را می توان در مورد اقتصاددان های مارکسیست نیز گفت؟  آیا می توان گفت که آن ها نیز انقلابیهایی هستند که هدف اصلی شان یاری رساندن به امر واژگون سازی نظام سرمایه داری است؟

اقتصاددان های مارکسیست به خود می بالند که سرمایه داری را از اقتصاددان های غیر مارکسیست بهتر درک می کنند.  علم اقتصادشان از نوع علم اقتصادِ جریان مسلط نیست که تماماً بر رفتار فردی به عنوان بازآفرینِ بهترین دنیای ممکن متمرکز بوده (البته به جز موارد گاه و بی گاهی سقوط بازار)، و بر این باور است که  گویا کنش و واکنش در چارچوب بازار درخورترین پاداش را پیشکش صاحبانِ ابزارِ تولید کرده (البته اگر از بیرون در کار دخالت نشود)، و به بحران های اقتصادی از دریچه تصادف نگریسته (و یا این که برآمد رفتارهای ناهنجار فردی می داند)، و این که سرمایه داری (یا که بهتر است گفته شود "بازارِ آزاد") را انتهای تاریخ می داند.  به جای این همه، اقتصاددان های مارکسیست به سرمایه داری به عنوان سیستمی می نگرند که بر بهره کشی از کارگران بنا شده است – سیستمی که گرایش به نابودی منابع اولیه ثروت (یعنی انسانیت و طبیعت) داشته و ذاتاً گرایش به ایجاد بحران دارد.

علمِ اقتصادِ مارکسی پرسش های اساسی را مطرح می سازد.  دغدغه اش به هیچ روی تعیین قیمت ها و تعیین رفتار افراد منطقی در رویارویی با تغییر فرضی در متغیرها نبوده، بلکه روایتی از تئوری سیستم هاست.  علمِ اقتصادِ مارکسی این پرسش را پیش می نهد که مثلاً طبیعت این نظام مشخص چیست، و تحت چه شرایطی بازتولید شده و یا این که در چه شرایطی از بازتولیدِ خویش باز می ایستد؟ به ویژه، و دقیقاً همان گونه که انگلس گفت، ما چگونه می توانیم به واژگونی نظام سرمایه داری و رهایی پرولتاریا یاری برسانیم؟

حال اگر که این پرسش ها مهم اند، پس چرا کارکرد علمِ اقتصادِ مارکسی در رسیدن به این هدف ها این گونه عاجز مانده است؟  بگذارید که پیشاپیش بگویم که عجز اقتصاد مارکسی در ارایه "بدیلی برانگیزاننده" در مقابل نولیبرالیسم و اقتصاد نوکلاسیک که پایه و اساس آن را تشکیل می دهد به این خاطر نیست که رسانه های جمعی سرمایه داری آن را به طور کامل از قلم انداخته اند، و یا این که دانشکده های اقتصاد دانشگاه ها که نسل های جدید را برای نوسازی منطق سرمایه تربیت می کنند، آن را به حاشیه رانده باشند.  من بر این باورم که برایِ بی ربطیِ نسبیِ اقتصادِ مارکسی در دل این بحران خطیری که نه تنها سرمایه داری، بلکه بشریت و طبیعت، یعنی همان منابع ثروت اولیه ای که سرمایه داری کمر به نابودی شان بسته، را در بر گرفته است توضیح بهتری وجود دارد.

 

حواریون و انحطاط تئوریک

با در نظر گرفتن آن چیزهایی که دلمشغولی های اقتصاد دان های مارکسیست را تشکیل می دهد، ساده ترین توضیحی که می توان برای چرایی بی ربط بودن شان به دست داد این است که اینها در زمره حواریون هستند – یعنی تیره ای از پیروان که در به تباهی کشیدن یک تئوری کمر همت می بندند.  هنگام بررسی حواریون هگل و ریکاردو، مارکس می گوید که تجزیه یک تئوری زمانی آغاز می شود که حواریون مجبور می شوند که تا “رابطه ی غالباً پیچیده ی این تئوری با واقعیت" را "تأویل" کنند؛ [این تجزیه] آن هنگامی آغاز می شود که این حواریون با توسل به "تجربه باوری خام"، "عبارت های آموزگارانه" و با "بحث های تردستانه"  تلاش می ورزند که تا نشان دهند که این تئوری درستی اش را کماکان حفظ نموده است.   کوتاه سخن این که تجزیهء تئوری از آن جا آغاز می شود که نقطه عزیمت "دیگر واقعیت نبوده، بلکه شکل تئوریک تازه ای است که استاد آن را فرازانده است."[2]  چه کسی می تواند این واقعیت را انکار کند که اقتصاددان هایِ خود-مارکسیست خوانده تمام وقت شان را صرف این می کنند تا درستی مارکس را به اثبات برسانند؟  چه کسی می تواند حضور "تجربه باوری خام"، عبارت های آموزگارانه، و "بحث های تردستانه" را انکار کند که به جای واقعیت های عینی، تئوری ناب به عنوان نقطه عزیمت شان نشسته است؟

خلاصه این که تمرکز اقتصاددان های مارکسیست بی ربطی تئوری را آن هم در زمانه ای که باید در مرکز تمامی بحث ها قرار داشته باشد تضمین نموده، در حالی که دکترین اقتصاد متداول مارکسی خود در جا می زند.  به علاوه، زمانی که سخن بر سر دفاع از تئوری است، مگر نه آن که مورد پرسش قرار دادن بنیادها و فرضیه های اش به معنای ارتداد است – حتا اگر که مارکس خود این پرسش ها را مطرح کرده باشد.

من در این جا به عنوان یک بدعت گرا سخن می گویم.  بگذارید که مسایلی را که من در دکترین متداول اقتصاد مارکسی می بینم نشان دهم.  آن هایی که کتاب ها و مقاله های مرا خوانده اند به برخی از این مشکلات آگاه اند.  اقتصاددان های مارکسیست زمان و انرژی بسیاری را صرف یافتن راه حلی مناسب برای به اصطلاح مسئلهی استحاله نموده اند، که چیزی جز اتلاف وقت و انرژی نبوده به ویژه هنگامی که در نظر بگیریم که مارکس به روشنی قیمت ها را صرفاً شکل ارزش، سود را به عنوان شکل ارزش اضافی، و نرخ سود را به عنوان شکل نرخ ارزش اضافی تشریح نموده است.  به راستی که استحاله ای عرفانی از ماهیت به شکل ماهیت است.

همین طور، می بینیم که زمان بسیاری توسط اقتصاددان های مارکسیست صرف سیر سازش ناپذیرِ نزولی نرخ سود می شود، در حالی که مارکس خود به روشنی به این نکته اشاره می کند که مسیری را که نرخ سود برمی گزیند بستگی به نرخ تغییر نسبی بارآوری در بخش های I و II خواهد داشت.  یا مثلاً تمامی بحث هایی را در نظر بگیریم که پیرامون توسعهی ارزش اضافی نسبی و کاملاً بی توجه به یک فاکت اساسی در گرفته است.  این نتیجه گیری که سرمایه منحصراً از افزایش بارآوری تولید سود می برد صرفاً بر یک فرض استوار است، یعنی این فرض که کارگران از این روند بهره نمی برند زیرا که گویا استاندارد نیازهای زندگی برای یک کشور و یا یک دوران معین از پیش مشخص است، فرضی که مارکس در نظر داشت تا آن را در کتاب نانوشته اش بر سر کارِ مزدی شُل کند.  همان گونه که در کتاب ماورای سرمایه[3] بحث کرده ام، هنگامی که این محدودیت از میان برداشته شود، آنگاه نتیجه ی افزایش بارآوری، با فرض ثابت ماندن بقیه ی عوامل، بالارفتن سطح واقعی دستمزدها خواهد بود.[4]

اگر قرار است که در مورد بد شانسی های دکترین متداول اقتصاد مارکسی سخن گفته شود، البته که غفلت بزرگی خواهد بود اگر که یادی از قانون ارزش نشود، که در چارچوب این دکترین متداول چیزی جز همان تئوری ریکاردوییِ تعیینِ قیمت هایِ نسبی بر اساس نیروی کار مشخص نیست.  درحالی که ما دست کم باید این را بدانیم که مارکس این نظریهی پیشا-مارکسی را به طور کامل رد کرده و اصرار داشت که وی با توسعهی مفهوم انتزاعی و همگن نیروی کار اجتماعی که فقط در پول بارز می شود، معمایی را حل نموده است که اقتصاد سیاسی کلاسیک حتا مطرح اش نیز نساخته بود.  این تمایز [میان اقتصاد مارکسی و اقتصاد کلاسیک] مطلقاً مهم است و به راستی که مارکس آن را به عنوان یکی از مهم ترین بخش های تازهی کتاب تشریح نموده است.

زانو زدن در برابر این پایه اقتصاد [متداول] مارکسی، یعنی قانون ارزش بر مبنای نیروی کار مشخص، به دلیل عدم درک این تمایز کماکان ادامه دارد.  اگر چه هم این که مارکس در ١٨٦٨ (و در پاسخ به انتقادهایی که به مباحث اش پیرامون مقولهی ارزش می شد) گفته باشد که بحثاش بر سر مقولهی ارزش صرفاً در بارهی "نیاز توزیع کار اجتماعی به نسبت مشخص" بوده، و این که به طور مشخص در بارهی است که چگونه یک جامعه نیروی کارش را در شرایط عدم وجود دست نامریی به فعالیت های مختلف اختصاص می دهد.[5]  این را دیگر هر بچهی دبستانی نیز باید بداند که قانون ارزش در بارهی دست نامریی است، به این معنا که چگونه در یک جامعهی کالا-تولیدگر نیروی کار نهفته در کالا تخصیص می یابد.  و البته که هر بچهی دبستانی این را هم باید به خوبی بداند که مفهومی که مارکس از ارزش به دست می دهد به نیروی کاری که توسط بازار اختصاص نیافته و بنابراین با پول نماینده گی نشده، صدق نمی کند.

قطعاً، بسا بیش از این می توان در این مورد سخن گفت (و ناگفته نماند که می توان به اصطلاح نقل قول های بسیاری در پشتیبانی از این گزاره ها آورد).  اما، فکر می کنم که آن چه که گفته ام کافی است که روشن سازد که چرا از نظر من بخش بزرگی از دکترین متداول کارِ حواریونی است که سخت دست اندر کار تجزیهی تئوری "استاد" می باشند.  بگذارید که تا در این جا به مسئلهی بحران سرمایه داری و به اصطلاح ارتباط آن با فعالیت انقلابی بپردازم.  این ماده ای اعتقادی است که مارکس خود نیز در مقاله های کوتاه و نامه های اش گفته که به همراه بحران اقتصادی فرصت های تازه ای برای انقلاب از راه خواهد رسید. بر این اساس، بخش بزرگی از اقتصاددان های مارکسی صرفاً به واقعه نگار بحران های اقتصادی سرمایه داری تبدیل شده اند.  آیا بحران در راه است؟  آیا از راه رسیده است؟  بحران کی شروع شد؟  آیا همیشه وجود داشت؟  ظاهراً امر بسیار خطیری است که اگر کسی بتواند پاسخ درست به این پرسش ها را بیابد.  زیرا، همان طور که داستان رامپلستیلسکین[6] به ما گوشزد می کند، اگر ما بتوانیم پاسخ درست را بیابیم، زمین به ناگهان دهان گشوده و سرمایه داری را خواهد بلعید.  و بدین ترتیب برنده مسابقه (که قاعدتاً مذکر هم است) نشان داده که در سرنگونی سرمایه داری نقش ایفا نموده است.

 

طبقه‌ی کارگر در سرمایه داری به عنوان یک نظام ارگانیک

حال بگذارید که درونمایه‌ی سرمایه‌ی مارکس را در نظر بگیریم.  درک این نکته که مارکس سرمایه داری را به عنوان یک نظام ارگانیک – یعنی به مثابهی دستگاهی باز-تولیدگر که در آن پیشگذارده های سرمایه داری از درون این سیستم درآمده – تحلیل نموده امری اساسی است.  مارکس تأکید داشت که این سرشت هر نظام ارگانیک است.  همان طور که وی در گروندریسه بدان اشاره نموده،  در نظام سرمایه داری آن گونه که رشد یافت، "هر رابطه اقتصادی پیش انگارهی رابطه های دیگر در شکل اقتصاد بورژوایی آن بوده، و هر آن چه که فرض شده خود پیشفرض نیز هست، امری که در مورد تمامی نظام های ارگانیک صدق می کند."[7]  آن چه که مارکس خواسته در این جا نشان دهد این است که پیشگذاردههای سرمایه داری به مثابه یک سیستم ارگانیک، یعنی سرمایه و کارِ مزدی، در عین حال پی آمدهای آن نیز هستند.

بدین گونه مارکس در فصل بیست و سوم از جلد اول سرمایه مطالب فصل های پیشین را با این توضیح که  سرمایه داری نظامی است که در بطن خویش شرایط لازم برای بازتولیدش را به همراه داشته، جمعبندی می کند.  این بازتولید، هنگامی که به عنوان یک "کل به هم مرتبط و در روندی از نوسازی بی وقفه" نگریسته شود، به مثابه "یک پروسه بازتولید" درک می شود.  او این فصل را با تأکید بر این نکته خاتمه می دهد که روند سرمایه داریِ تولید "خودِ رابطهی سرمایه را تولید و بازتولید می نماید؛ در یک سو سرمایه دار را، و در سوی دیگر کارگر مزد بگیر را."  به طور خلاصه، با تولید پیشگذارده های اساسی سرمایه داری [را بازتولید می کند].[8]

در نظام سرمایه داری به عنوان یک نظام ارگانیک، سرمایه حاصل استثمار کارگران است.  در این نظام ارگانیک، سرمایه از هیچ چیز دیگری به دست نمی آید.  سرمایه حاصل سلطهی سرمایه دار بر کارگران در قلمرو تولید، نتیجه ی تصاحب ارزش اضافی نهفته در کالاها از طریق فروش شان و حاصل جایگزینی و بسط سرمایهی به کار گرفته شده در پروسهی تولید است. سرمایه چیست؟  پاسخ روشن مارکس به این پرسش این بود که سرمایه محصول کار خود کارگران است که بر علیه خودشان به کار گرفته می شود.

پیش گذارده ی دوم در نظام تولید سرمایه داری کارگر مزد بگیر است.  اما، درک این نکته امری اساسی است که در سرمایه داری به مثابهی یک نظام ارگانیک، کارگر مزد بگیر از آسمان نمی بارد.  بلکه، این مزد بگیران مردمی هستند که در بطن روابط تولید سرمایه داری به وجود آمده اند.  این وجه دوم، یعنی محصول انسانیِ تولید سرمایه داری است که اساس محکومیت سرمایه داری توسط مارکس را تشکیل می دهد.  در متن روابط سرمایه داری، کارگران نه تنها استثمار میشوند، بلکه تغییر شکل نیز مییابند.  اگر ما این دومین نتیجهی تولید سرمایه داری را فراموش کنیم، آن چنان که بسیاری فراموش اش می کنند، هرگز درک نخواهیم کرد که چرا هنگامی که سرمایه داری به یکی از این بی شمار بحران های اش پا می نهد، کارگران به طور خود به خودی به پا نمیخیزند.

بگذارید تا سرشت کارگران را که توسط سرمایه تولید می شوند در نظر بگیریم.  در حالی که سرمایه نیروهای مولد را برای رسیدن به اهداف از پیش تعیین شده (رشد سود و سرمایه) توسعه می دهد، مارکس به این اشاره می کند که "تمامی ابزارِ توسعهی تولید" در سرمایه داری "کارگر را صرفاً به پاره ای از انسان کژدیسه می کند"؛ وی را بی ارزش کرده و "از توانمندی های اندیشه گی پروسهی کار" بیگانه می سازد.[9]  این اندام کنی، به فقر کشاندن، "زمین گیر سازی اندام و اندیشهی" کارگری که "دست و پای اش تا پایان حیات به یک کار مخصوص بسته شده" که بخشی از ویژه گی تقسیم کار در پروسهی تولید سرمایه داری است در سرمایه به دقت تشریح میشود.  اما، آیا توسعهی ماشین ابزار به زمین گیر سازی کارگران خاتمه داده است؟  پاسخ مارکس این است که در روابط سرمایه داری این پیشرفتها "جدا سازی توانش اندیشهگی پروسه تولید از کارِ دستی" را کامل ساخته، اندیشه ورزی و کار کردن از یکدیگر جدا شده و در برابر یکدیگر قرار می گیرند، و "هر ذره ای از آزادی، چه در فعالیت عملی و چه در اندیشه گی" از دست میرود.[10]

نوع ویژه ای از فرد در سرمایه داری تولید می شود. تولید کردن در چارچوب روابط سرمایه داری آن چیزی است که مارکس آن را روند "از درون تهی کردن کامل"، "از خود بیگانگی مطلق"، و "فدا نمودن آماج انسانی در زیر پای فرجامی بیرونی" می نامد.[11]  بنابراین، جز با استفاده از پول که سرمایه داری نیاز به آن را می آفریند، به چه شکل دیگری می توان خلای ایجاد شده را پُر نمود؟  ما خلای های موجود در زنده گی مان را با اشیای پُر کرده و به سمت مصرف کشانده میشویم.  بدین صورت است که سرمایه داری افزون بر تولید کالا و خود سرمایه، انسانی خُرد و تکه-تکه شده می آفریند که لذت اش از زنده گی در داشتن و مصرف اشیا – چیزهای بیش و بیشتر – خلاصه می شود.  کوتاه سخن این که مصرف زده گی در نظام سرمایه داری تصادفی نیست.  سرمایه دایماً نیازهای تازه ای برای کارگران می آفریند و همان گونه که مارکس اشاره نموده، "قدرت سرمایهی معاصر بر این اساس استوار است".  در یک کلام، هر نیاز تازه به کالاهای سرمایه داری افزودن حلقه جدیدی است بر زنجیر طلایی ای که کارگران را به ناف سرمایه میبندد.

بنابراین، آیا احتمال آن هست که انسان هایی که در متن سرمایه داری تولید شده اند بتوانند به طور خود به خودی به منش واقعی این سیستم مخرب پی ببرند؟  بر عکس، گرایش ذاتی سرمایه ایجاد انسان هایی است که در فکر وجود جایگزینی نیستند.  این بر مارکس کاملاً روشن بود که سرمایه در روند رشدش گرایشاً طبقهی کارگرِ مورد نیازش را تولید می کند، کارگرهایی که سرمایه داری را به عنوان امری عُرفی می نگرند.  همان گونه که وی در سرمایه توضیح می دهد: "پیشرفت تولید سرمایه داری به پاگیری طبقهی کارگری می انجامد که به طور تربیتی، سنتی و عادتاً به نیازهای این شیوهی تولید به عنوان قوانین بدیهی طبیعی مینگرد. سازماندهی پروسهی تولید سرمایه داری، به مجرد آن که به کمال برسد، تمامی مقاومتها را در هم میشکند."[12]

این کلامی محکم و بی ابهام است. مارکس افزود که ایجاد ارتش ذخیرهی بی کاران توسط سرمایه "مُهر سلطهی سرمایهدار بر کارگر را میکوبد."[13]  با اتکا به این روند ثابت تولید تودهی کارگران اضافی نسبی است که دستمزدها "در سطحی که مناسب حال استثمار سرمایهداری است محدود مانده، و نهایتاً، وابستگی اجتماعی کارگر به سرمایه دار، که [برای سرمایه داری] امری ضروری است، تأمین می گردد."[14]  از این رو، مارکس نتیجه گرفت که سرمایه دار میتواند به "وابستگی کارگر به سرمایه که از شرایط تولید برخاسته و جاودانهگیاش توسط این شرایط تضمین می شود"[15] اتکا کند.

بنابراین، در کجای آثار توریک مارکس می توان مبنایی برای این ادعا پیدا کرد که بحران ها گرایش به تولید شرایط انقلابی دارند؟  مگر نه این که مارکس بحث می کند که [سازماندهی پروسهی تولید] سرمایه داری "به مجرد آن که به کمال برسد تمامی مقاومت ها را در هم میشکند"؟  مگر نه آن که تولید مداوم بیکاری "وابستگی اجتماعی کارگر به سرمایه دار را که امری ضروری است" تأمین می کند؟  زمانی که ما آن وجه کارگر را، یعنی طبیعت کارگر را که زادهی سرمایه داری به عنوان یک نظام ارگانیک است، مورد نگرش قرار دهیم، آن گاه آیا پر واضح نخواهد بود که بحران سرمایه داری به جان آن که گرایش به بروز شرایط انقلابی داشته باشد باعث تضعیف کارگران و سازمان های مربوطه شان خواهد شد؟

به نظر می رسد که در این جا می توان به دو نتیجه رسید.  نخست این که مقاومت[16] کارگران پیش از آن که سرمایه داری به یک نظام ارگانیک[17] بدل شود، احتمالاً از بالاترین سطح قدرت برخوردار است.  بنابراین، می توان انتظار داشت که در کشورهای کمتر توسعه یافته که سرمایه داری در آنجا تازه قدم به مراحل اولیه اش گذاشته، مبارزه کارگری به دلیل مقاومت کارگران در برابر شرایط خرد کننده ناشی از فرودستی به سرمایه قوی تر باشد.

نتیجهی دوم این است که مقاومت کارگری احتمالاً در دوره های رونق سرمایه داری، یعنی زمانی که ارتش ذخیره نقش ایفا نمی کند، در قوی ترین موقعیتاش قرار داشته باشد.  آن گونه که میکال کالتسکی[18] در اثر کلاسیک اش پیرامون "رخساره های سیاسی کارزایی کامل" بحث نموده، در دورهی کارزایی کامل، انضباط محل کار و ثبات سیاسی به این دلیل که کارگران از "کنترل خارج شده" زوال می یابد: "در حقیقت تحت رژیم کارزایی کامل، حربهی اخراج کردن کارگران به عنوان یک معیار انضباطی قدرت ایفاء نقش اش را از کف می دهد.  در چنین شرایطی زیرآب موقعیت اجتماعی کارفرما زده شده و اتکا به نفس و آگاهی طبقاتی طبقهی کارگر افزایش می یابد."[19]

حال به این استنتاج ها باید که تازه ترین دستآوردها را نیز افزود:  سرمایه داریِ جهانی شده، به جای تمرکز کارگران در یک جای مشخص، گرایش به تمرکز زدایی، اتحاد شکنی، و سازمان زدایی کارگران را دارد.  به این همه، هم چنین باید که تأثیرِ مخربِ فشارِ ثابتِ ناشی از بدهکاری های مصرفی بر درجهی مبارزه جویی کارگری را افزود.  وقتی که این همه را با هم جمع بزنیم، این گونه به نظر خواهد رسید که چشم انداز ساختمان یک جایگزین سوسیالیستی پس از آن که سرمایه داری به کمال جا می افتد چندان روشن نخواهد بود.  آیا این نتیجهی غم انگیز را گریزی هست؟

 

بنا نهادن بر پایه‌ی اقتصاد اخلاقی طبقه کارگر و ارتقای آن

محور عمدهی کارهای من رسیدن به این نتیجه است که سرمایه مارکس به این پرسش که سرمایه چیست پاسخی همه جانبه می دهد، اما در حقیقت سرمایه داری را به عنوان یک کل در نظر نمی گیرد (یا، در واقع، سرمایهداری را به عنوان یک نظام ارگانیک به طور کامل تشریح نمی کند).  عدم دست یازیدن به این مهم از این روست که جانب کارگران را به مثابه سوژه هایی که برای اهداف خویش مبارزه می کنند نمی پروراند.  این هدف، در هسته مرکزی اش، آن گونه که مارکس در سرمایه بدان اشاره می کند، "نیاز خود کارگران به توسعه است." در واقع، یکسویهگی سرمایه زمانی آشکارتر می شود که پی می بریم که مبارزات دستمزدی (که با فرض استاندارد ثابتی از نیازمندی ها حذف شده است) و یا نیاز اساسی سرمایه (زمانی که فرض بالا رها شود) به ایجاد تفرقه در صفوف کارگران برای تصاحب ارزش اضافی نسبی را بررسی نمیکند.

وقتی که بر جانب کارگران متمرکز شویم در می یابیم که صرفاً محصول و نتیجه سرمایه نیستند.  سرشت کارگران به واسطهی بستگی ویژه شان به سرمایه در چارچوب روابط تولید سرمایه داری زوال نمی یابد.  کارگران در روابط متعددی – از جمله خانواده گی، اجتماعی، و ملی – به سر برده و در کنش و واکنش با کارگران دیگر نیز قرار دارند.  کارگران از خلال فعالیتهایشان در درون این روابط، و بر بستر تمامی تلاش های شان در راستای ارضای نیازشان به توسعه، خودِ خویشتن را تولید می کنند.

جایگاه کارگران در درون روابط تولید سرمایه داری، به این دلیل که نوع کارکردشان در آن روابط آن ها را شکل داده و یا کژدیسه می کند، دارای اهمیت است.  اما، تجربه ای که کارگر از این رابطه دارد از تجربهی سرمایه دار کاملاً متفاوت است.  در حالی که استثمار برای سرمایه دار، که از سوی وی به عنوان به کار گرفتن سودآور کارگر درک می شود، امری اساسی برای ادامهی حیات وی به عنوان سرمایه دار است؛ کارگر، اما، استثمار را به مثابه درآمد ناکافی در مقام رفع نیازهایاش دیده و نابرابری برآمده از آن را نامنصفانه و ناعادلانه میداند.  به یکسان، در حالی که سرمایه دار انضباط محل کار و سازماندهی از بالا را امری منطقی تلقی می کند، کارگر به آن به مثابه استبداد و محدود کردن آزادیهایاش نگریسته و خواهان کاهش شدت و طول کار روزانهاش به یک حداقل مطلق است.

"يك روز مزد منصفانه در ازای يك روز كار منصفانه،" توزیع عادلانهی درآمد، وقت، و انرژی برای خودِ خویش – این ها همه اشکالی است که "نیاز خودِ کارگران به توسعه" به خود می گیرد.  نیاز به توسعهی انسانی – نیازی که سرمایه این گونه آشکارا آن را نفی می کند – بسا فراتر از آن چیزی است که در برخی از کارگاه ها رخ می دهد.  این نیاز، به واقع، از رابطهی ویژه و مستقیم با سرمایه بسا فراتر می رود.  رد پای آن را، برای مثال، می توان در هر نقطهی مفروضی در هنجارهای ویژه ای از بهداشت (شامل خواست برای محیط زیستی سالم)، آموزش، و مسکن یافت که منصفانه و عادلانه قلمداد شده و کارگران برای حفظ آن مبارزه می کنند.

تمامی این هنجارهای موجود، مجموعاً اقتصاد اخلاقی طبقه کارگر را تشکیل می دهد.  ویژه گی این اقتصاد اخلاقی این است که کارگران، چه به طور انفرادی و یا در شکل گروهی، بر علیه آن چه که آن را ناقض این هنجارهای پذیرفته شدهی انصاف و عدالت می انگارند مبارزه می کنند.  به طور خلاصه، البته که کارگران مبارزه می کنند.  اما، مبارزهی کارگران دارای محدوده است:  تا زمانی که آنها به نیازمندیهای سرمایه به عنوان "قوانین طبیعی بدیهی" مینگرد، هنگام روبرویی با بحران سرمایه داری، کارگران دیر یا زود دست به حفظ شرایطی میزنند که برای بازتولید گستردهی سرمایه نیاز است.  با این حال، مادامی که کارگران مبارزه کنند، خود را به شکل دیگری بازتولید می کنند؛ به عبارتی، همان گونه که مارکس نیز اشاره نموده است، مانع از تبدیل خویش به "عناصری بی احساس، بی اندیشه، و ابزار کم-و-بیش پروار شده در خدمت تولید" می شوند.  بنابراین، مبارزهی کارگران بر اساس درک شان از انصاف در عین حال سهمی اساسی در تولید کارگرانی دارد که در برابر سرمایه می ایستند. این دسته از کارگران فرآیندی فراتر از صرفاً حاصل جنبی سرمایه اند.

اما، همان گونه که در یکی از آخرین مقاله های ام پیرامون "انصاف" بحث نمودهام، ویژه گی دیگر اقتصاد اخلاقی طبقهی کارگر این است که گذشته نقطهی مرجع آن است – مبارزات طبقهی دیگر گرایش به دفاعی بودن دارد.[20]  زمانی که کارگران بر علیه ریاضت کشی و دیگر سیاست های اقتصادی نولیبرال دست به مبارزه می زنند، ایده شان از "انصاف" ممکن است که صرفاً امید ضمنی به بازگشت به روزهای "خوب" سرمایه داری باشد.  اگرچه اقتصاد اخلاقی طبقهی کارگر مبنای فعالیتهای خودانگیختهشان میباشد، اما، از سطح به عمق راه نبرده و لاجرم قادر نیست فاکتورهایی را که هنجارهای معینی را تولید نموده و پایدار می سازد شناسایی نماید.  و نتیجه این است که این هنجارها بدون هیچ دردِ سری نقض شده[21] و به جای آن ها هنجارهای تازهی فروتری را مینشانند که نهایتاً پذیرفته میشود.[22]

اما، شناسایی محدودیتهای اقتصاد اخلاقی به این معنا نیست که میتوان در پناه معصومیت پرولتاریای آبستره جا خوش نمود.  به جای عزیمت از ایدهی تجریدی پرولتاریا، نقطهی آغاز باید انسانهای واقعی با آرا و ایدههای معین باشد.  بدین قرار، در مقاله ام که پیش تر به آن اشاره کردهام، مطرح نمودم که برای انقلابیهایی که در مسیر پایان دادن به ساختار موجود استثمارگری و کژدیسه گری گام میگذارند امری اساسی است که نه تنها اهمیت اقتصاد اخلاقی طبقهی کارگر را درک کنند، بلکه باید فراتر از آن و به اقتصاد سیاسی طبقهی کارگر راه برند.

با توجه به این نکته که انسان هایی که در چارچوب روابط سرمایهداری به وجود آمده اند گرایش به این دارند که نیازهای سرمایه داری را اموری بدیهی و همه-فهم در نظر بگیرند، مبارزات خود به خودیِ برآمدِ اقتصاد اخلاقی هرگز قادر به عبور از سرمایه داری نخواهد بود.  از این رو، بر انقلابیهاست که همان روش مارکس را در پیش بگیرند، یعنی این که نشان دهند که نقض پایههای اقتصاد اخلاقی ذاتی طبیعت سرمایه داری بوده، و نشان دهند که چگونه سرمایه داری انسان و طبیعت را نابود می سازد، و بحران هایی که این گونه بر حیات کارگران تأثیر مخرب مینهند اموری تصادفی نیستند. کوتاه سخن این که کارگران را متقاعد کنند که باید پرچم محافظهکارانهی اقتصادِ اخلاقی را با پرچم انقلابی "سرنگون باد سرمایه داری!" جایگزین سازند – و فراتر از آن، باید ابزار سیاسی لازم برای رسیدن به این مهم را بنا سازند.

اما، افشای طینت واقعی سرمایه داری به خودی خود کافی نیست که توده ها را به وجود گزینهی دیگری متقاعد سازد.  برای به حرکت در آوردن مردم در جهت مبارزه برای تغییر نظام، باید آن چه که در متن مبارزات جاری نهفته است را، به منظور نشان دادن این که عناصر جامعه نوین را در بر دارد، به زبانی رسا توضیح داد.  برای این منظور نیاز به بینشی آینده نگر است.  اگر خواهان مبارزه بر علیه وضعیتی هستیم که در آن کارگران "از طریق آموزش، سنت و عادت" به نیازهای سرمایه "به مثابه قوانین طبیعی بدیهی" مینگرند، میباید برای گزینهای همه-فهم مبارزه نمود.

 

هسته‌ی مفقود مارکسیسم

این بینش برای اقتصاد سیاسی طبقه کارگر آن چیزی است که مارکس آن را "وضعیت واژگون" می نامد که رو به سوی "نیازِ خودِ کارگران برای توسعه" دارد، یعنی جامعه ای که بر اساس هدف توسعه انسانی بنا شده باشد.  وضعیت واژگون پیش فرض پنهانِ سرمایه مارکس است.  آن چه که کتاب مارکس را فراگرفته نیاز به واژگون سازی واژگونی سرمایه داری است، این "واژگونی، یا در حقیقت این کژدیسه گری، که ویژه گی و خصلت تولید سرمایه داری است."[23]  مختصر این که مرکزیت نیاز خود کارگران به توسعه باید در هستهء مبارزه برای بنای گزینهی سوسیالیستی جا داشته باشد.[24]  توسعه انسانی، به راستی که "هستهی مفقود مارکسیسم" است.

با در نظر گرفتن ایدهی سوسیالیسم به مثابهی یک نظام ارگانیک[25] میتوان نشان داد که چگونه مبارزات و تلاش های جاری به بینش جامعه سوسیالیستی مرتبط است.  یعنی این که جامعهای متمرکز بر برابری (در فقدان مالکیت خصوصی بر محصول کار اجتماعی پیشین)، متمرکز بر توسعهی ظرفیتهای انسانی (جایی که پیش گامی در تمامی فعالیتهای تولیدی ما وجود داشته)، و بر همبستهگی و کامیونیتی (جایی که بستگیهای دوسویهی میان انسانها از بستگی میان تولید کننده گان کالا در بازار کاملاً متفاوت است).  اینها عناصری است که باید بر اساس آن همه-فهمی تازهای را بنیان نهاد، همه-فهمیای که اهمیت مبارزه کردن برای دستیابی به آن جامعه ای  را درک می کند که در آن شرایط برای توسعهی آزاد هر فرد عین توسعهی آزاد همهی افراد است.

برای انجام این امر نیاز نیست که حتماً یک اقتصاددانِ مارکسیست بود.  راست اش، با توجه به شرایط ورودی به کلوپ اقتصاددان های مارکسیست، شاید بهتر آن است که فرد مارکسیست نباشد.  حال اگر اقتصاددان های مارکسیست از رفتارشان به مثابه حواریون مارکس که سعی دارند درستی استاد را اثبات کنند دست بردارند، آن گاه می توان با تمرکز بر هستهی مفقود مارکسیسم، به عبارتی توسعه ی انسانی، سهم عمده ای را ایفاء نمود.  با به چالش گرفتن مفروضات و سفسطههای اقتصاد جریان مسلط با استفاده از تقابل میان دینامیسمِ توسعه انسانی در جامعه و ایستایی ذره وار اقتصاد نوکلاسیک، می توان به طور مستقیم در نبرد ایده ها درگیر شد.  چرا ما همان کاری را نمی کنیم که مارکس در ارتباط با اقتصاد جریان مسلط زمان خویش انجام داد؟

فراتر از آن، با توسعهی تئوری و معیارهای توسعهی انسانی، شامل تأثیرات ویرانگرِ تولید در روابط سرمایه داری، می توان بر سلامت طبقه کارگر به جای سلامت سرمایه تمرکز نمود.  با انجام این کار می توان هواداران لیبرال توسعهی انسانی را به چالش کشید که منطق سرمایه را میپذیرند و هدفشان دستیابی به سرمایهداری منصفانهتر بوده و صرفاً در پی از میان برداشتن معدودی از موانع موجود بر سر راه توسعهی انسانی بوده به جای آن که بخواهند مانع اصلی را که خود سرمایه داری است از میان بردارند.  موعد این چالش مدت هاست که سر رسیده است.

این از جمله سهم گذاری های اقتصاددان های مارکسیست است اگر که مسئولیت دادن اسلحه تئوری به دست طبقهی کارگر و فعالین انقلابی را به عهده بگیریم.  با انجام این مهم است که نشان خواهیم داد که مأموریت واقعی ما (همچون مارکس) "ایفای سهم ... در سرنگونی جامعهی سرمایه داری" و "ایفای سهم در رهایی پرولتاریای مدرن" است.

 

 

 

[1] Fredrick Engels, “The Funeral of Karl Marx,” in Philip S. Foner, ed. Karl Marx Remembered (San Francisco, Synthesis Publications, 1983), 38-40

[2] Michael A. Lebowitz, Beyond Capital: Marx’s Political Economy of the Working Class (New York: Palgrave Macmillan, 2003), 21.

[3] Beyond Capital

[4] See the further discussion in Michael A. Lebowitz, “Trapped inside the Box? Five Questions for Ben Fine,” Historical Materialism, 18, no. 1 (March 2010): 131-49.

[5] Karl Marx to Ludwig Kugelmann, July 11, 1868, in Karl Marx and Frederick Engels, Collected Works (London: Lawrence and Wishart, 1975), vol. 43, 68.

[6]  Rumpelstiltskin موجود افسانه ای (مثل جن و پری) در ادبیات آلمان.

[7] Karl Marx, Grundrisse (New York: Vintage 1973), 278.

[8] Karl Marx, Capital, vol I (New York: Vintage 1973), 278.

[9] Ibid, 548, 643, 799.

[10] Karl Marx, Grundrisse (New York: Vintage 1973), 488.

[11] Marx, Grundrisse, 488.

[12] Marx, Capital, 899.

[13] Ibid.

[14] Ibid, 935.

[15] Ibid., 899

[16] مقاومتی که پس از توسعهی کامل سرمایه داری در هم شکسته می شود.

[17] یعنی، پیش از آن که موفق به تولید طبقه کارگری شود که به عنوان پیشگذارده به آن نیازمند است.

[18]  Michal Kalecki اقتصاددان لهستانی و یکی از برجسته ترین اقتصاددان های قرن بیستم است.  وی در دانشگاه های معتبری مانند دانشکده اقتصاد لندن، دانشگاه کمبریج، دانشگاه آکسفورد، و دانشکده اقتصاد ورشو کار کرد.  وی بر بسیاری از نظرات کینز کار کرده و آن ها را با به کارگیری تحلیل طبقاتی مارکسیستی توسعه داد.  کار وی تأثیر زیادی بر هواداران تئوری سرمایه انحصاری، مانند پال سوییزی، و اقتصاددان های پسا-کینزی داشته است.  کالتسکی در سال ١٩٧٠ و در سن هفتاد و یک سالگی درگذشت.

[19] Michal Kalecki, The Last Phase of the Transformation of Capitalism (New York: Monthly Review Press, 1972), 78, 82.

[20] Michael A. Lebowitz, “’Fairness’: Possibilities, Limits, Possibilities,” Studies in Political Economy, 92 (2013),

[21]  امری که در جماعت قرن هژدهمی ای. پی. تامپسون، در طبقهی کارگر سرمایه داری پیشرفته از ١٩٧٠ به بعد، و در طبقهی کارگر جامعه های "سوسیالیسم واقعاً موجود" کاملاً آشکار است.

[22] E. P. Thompson, “The Moral Economy of the English Crowd in the Eighteenth Century,” Past and Present, no. 50 (February 1971): 76-136.

[23] Marx, Capital, 425.

[24] Michael A. Lebowitz, The Socialist Alternative: Real Human Development (New York: Monthly Review Press, 2010).

[25]  آن چه که هوگو شاوِز، رییس جمهور [فقید] ونزوئلا، آن را سه ضلعی ابتدایی سوسیالیسم نامید:

١- مالکیت اجتماعی ابزار تولید

٢- تولید اجتماعی با سازماندهی کارگری

٣- برآوردن نیازها و غایت های اجتماعی